خاطره ها، خاطره ها
خاطره ها، خاطره ها
تقدیم به خانم زهرا قاضیان
Memorias, ay memorias!
Ömür gəlib keçər, xatirələr qaranlıq qəlbə işıq olub düşər
ترجمه شعر ترکی بالای عکس: «زندگی می گذرد، و با گذشت زمان خاطره ها چونان چراغی به قلب های تاریک روشنی می بخشند».
نام گوینده ی مصرع بالا را به خاطر ندارم، من آن را بیش از پنجاه سال پیش خوانده و به خاطر سپرده ام. هر بار که این شعر را در لحظه های تنهایی به یاد می آورم، با به یاد آوردن ، شعله ی خاطره ه ی روز ها و شب های بی بازگشت از زیر خاکستر زمان در اعماق قلب و روح شعله ور می شود و دود از نهاد من بر می آورد. و به قول شهریار:
«مرغان خیال وحشی من،
تنها که شدم برون بریزند،
در باغچه ی شکفته ی شعر،
با شوق و شعف به جست و خیزند،
تا می شنوند صوتی از دور،
برگشته چو باد می گریزند
در خَلوَت حُجره ی دماغم»
شعر زیر، که ترجمه آن را همراه با متن اصلی اسپانیایی در این جا قید می کنم، بندی از شعر بلند «کشتزار های کاستیل» اثر طبع شاعر اسپانیایی، آنتونیو ماچادو Antonio Machado با ترجمه ی من است.
“Mi infancia son recuerdos de un patio de Sevilla,
«کودکی من!
خاطره ی حیاط خلوتی در شهر سویل
y un huerto claro donde madura el limonero;
و جالیز آفتابگیری که درختی لیمو در آن قد برافراشته است.
mi juventud, veinte años en tierra de Castilla;
جوانی من؛
خاطره ی بیست سالی از عمرم که در دیار کاستیل سپری شد
mi historia, algunos casos que recordar no quiero.”
و تمامیّت زندگی ام!
مشتی حوادث، که مایل به یاد آوری آن ها نیستم.»
ترجمه ی: رسول پدرام
Traducción: Rassoul Pedram
به روزگار تحصیل در تهران؛ من فقط موقع تعطیلات تابستان به دیدن پدرم و مادرم به شهر زادگاهم تکاب می رفتم. حدود یک ماه و یا یک ماه نیم در خانه ی پدری می ماندم و دوباره به تهران بر می گشتم. تمامی ایامی را که من در تکاب سپری کرده ام، صرف نظر از دیدار فراموش ناشدنی پدر و مادر؛ که ارج و ارزش خود را دارد؛ همواره خاطره ی ملاطفت و بزرگواری های همشهریان عزیزم تا واپسین لحظه زندگی، در اعماق قلب و روحم جای دارد و از جایگاهی ویژه برخوردار بوده و خواهد بود. بویژه خاطره ی مصاحبت استادان بزرگوار و همیشه زنده ی ابدی ام چون «ابوالحسن هاشمی»، «محمّد خالقی» و«محسن صادقیان»:
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود،
بار بر بسـت و به گــَرْدَش نرسـیدیم و برفت «حافظ»
و همچنین وظیفه ی قلبی و وجدانی خودم می دانم که یادی هم از بزرگوارانی چون فتحعلی تحسینی و یحیی عظیمی بکنم.
«نه خلاف عهد کردم، که حدیث جز تو گفتم،
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی» سعدی
اگر کسانی مصاحبه ی مرا با بخش فارسی تلویزیون بی بی سی شنیده باشند، به یاد دارند که پیش از سلام به مجری برنامه و ادامه ی مطلب؛ اوّل به آقایان حسن انوری، فتحعلی تحسینی و یحیی عظیمی درود فرستادم و گفتم اینان بودند که با محسن صادقیان نخستین سنگ فعالیّت های فرهنگی و آموزشی را در زندگی من نهادند.
از تکاب تا «آغ بولاق»
تابستانی نبوده است که من به تکاب رفته باشم و از مَحضَر این بزرگواران (که در زندگینامه ی خودم به تفصیل در باره ی هر یک از آنان، جداگانه، سخن خواهم گفت) کسب فیض نکرده باشم.
خاطره ی دیگری که از آن روزگاران دارم، خاطره ترانه های عامیانه ی کردی و ترکی است که هنگام عبور از جلو هر خانه، و یا حضور در جمع جوانان زنده دل تکابی؛ می شد شنید و من کسی را نمی شناختم که ابیات آن ها را از حفظ نداد و هنگام عبور از گذرگاهی با صدای بلند نخواند.
مرحوم پدرم، فردی اجتماعی نبود و با کسی رفت و آمد نمی کرد. در طول زندگانی طولانی اش؛ نه خورد و نه نوشید و نه گشت و نه پوشید، بلکه دار و ندار خود را خرج خشت و آجر و ملاط آهک کرد و پسرش روشن هم، به خاطر چند عدد خشت و آجر – که لابد می خواهد پس از مرگ صرف دکوراسیون قبرش بکند – به صورت تنها خواهر بی کس من در وسط خیابان تف بکند.
دایی زنده یادم – مشهدی کاکه خاص (که البته باید نوشت «کاکا خاس» چون واژه ی «خاس» در زبان کردی به معنای «نیک و خوب» است و ربطی به «خاص» عربی ندارد – به محض اطّلاع از حضور من در تکاب، اسبی اصیل و راهوار برایم می فرستاد، تا جَهَت دست بوسی و تجدید دیدار زن دایی و پسر دایی هایم – خضر جان، صادق جان، یحیی جان و دختر دایی ام «اشرفی» عزیز به روستای «آغ بولاق بالا» بروم. به گمانم مازان (رمضان پسر دایی دیگرم) مرحوم شده است.
روز بعد از ورود به منزل دایی ام، بلافاصله راهی تخت سلیمان می شدم تا آخرین اخبار مربوط به کاوش های تازه ی آن جا را از مرحوم پروفسور ناومان و دستیارش دیتریش هوف برای انتشار در جراید آن روز کسب بکنم.
روزی که سوار بر اسب از «اسد کندی» گذشتم، و «قیزیل یوق قوش» (سر بالایی قرمز) را پشت سر گذاشتم. هنگام عبور از جاده ی نزدیک «آغ بولاق پایین»، دیدم نوجوانی، دوان، دوان به طرف من می آید. نزدیک که شد، گفت: «آقا می فرماید، تشریف بیاورید بالا». منظور از «آقا»، خدا بیامرز «آقای افشاری» بود.
وقتی خدمت شان رسیدم، با لحنی پدرانه زبان به گلایه باز کرد و فرمود: «بابا، این که رسمش نیست شما از آن جا راه خودتان را بکشید و بروید؛ و برای صرف یک استکان چای ناقابل قدم به این جا نگذارید».
از حضورشان عذرخواهی کردم و از آن روز به بعد موقع عبور به آن جا که می رسیدم، از اسب پیاده می شدم و برای عرض ادب خدمت شان می رفتم. خدا بیامرز فردی مهربان و مهمان نواز و در عین حال خوش مَحضَر و خوش صحبت بود و همیشه بعد ظهر ها در بالاخانه ی منزلش بساط چایی به راه.
از کاظم خان و صادق خان و یا هر کس دیگری، استدعا دارم لطف فرموده و درود های خالصانه مرا به بازماندگان آن روانشاد ابلاغ بفرمایند.
«اسد کندی» هم روستای خدا بیامرز غلامعلی خان یادگاری بود که من نمک پرورده ی آن خدا بیامرز هستم و هر جا که بوده ام خاطره ی بنده نوازی های آن مرحوم را در حقّ خودم فراموش نکرده و نخواهم کرد.
آغ اوتاخلار، خانمانیم اولیدی
سنه قوربان شیرین جانیم اولیدی
پدرم همکاری اداری به نام جواد م. داشت. (نام خانوادگی ایشان عمداً در این جا ذکر نمی که شاید راضی به ذکر آن نباشند). آقا جواد یک دستگاه گرام تپاز(Teppaz) داشت که بعضی شب ها قدم رنجه می فرمودند و با تعداد ی صفحات موسیقی به دیدن ما می آمدند.
آن سال ها، ترانه های سه خواننده ی اهل سقز معروفیت زیادی داشتند و اشعار آن ها بر سر زبان ها بود. که معروف ترین آن ها ترانه ای بود با عنوان «آی شمامه خال خال».
چندی پیش بر حسب تصادف به چند تا از آن ترانه ها که همگی فولکلوریک محلی اطراف شهرستان سقز هستند بر خوردم.
شما ترانه ها را با فرمت دیگری از server یکی از سایت های من می شنوید
از بی کسی خودم می نالم
دستمال ابریشمی
ده س گیران (نامزد)