زرده ملیجه

احمد انصاری گیلانی

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود / رخت بربست و به گردش نرسیدیم و برفت. روانت شاد احمد جان

ابولحسن صبا

مرحوم ابوالحسن صَبا، از استادان و پیشگامان موسیقی نوین ایران، دو سال از عمر کوتاه (55 سال) ولی پربار خود ‏را در شهر رشت سپری کرد. به هنگام اقامت در رشت، روزی پرنده ای زرد رنگ وارد اتاق محلّ نشستن صبا می شود و خود ‏را به امید رهایی به در و دیوار و شیشه های پنجره ی اتاق‎ ‎می کوبد.‏

صبا با دیدن تلاش و تقلای آن پرنده ی گرفتار، قطعه ای تصنیف کرده و آن را «زرده مَلیجَه» نام نهاده است که با ‏ساز های مختلف و تَوَسُّط هنرمندان زیادی اجرا و ضبط شده است. شما آن را با کیفیّت صوتی بسیار خوب در پایان همین گفتار ‏می توانید بشنوید. ‏

«مَلیجه» در زبان گیلکی یعنی گنجشک. در این زبان هم چون زبان انگلیسی، صفت پیش از موصوف قرار می گیرد ‏ازینرو «زرده ملیجه» یعنی «گنجشک زرد». ملیجه که ریشه ی پهلوی دارد، همان واژه ای است که در زبان کُردی اطراف ‏سنندج «مَلوچیک» (با یاء مُخَفَّف) و در کُردی بیجاری (گروسی)، «ملیجک» تَلَفُّظ می شود. در دنباله ی این نوشته به ‏‏«ملیجک» (عزیزالسلطان) هم – که در زمان ناصرالدین شاه قاجار- جایگاهی برای خود در تاریخ ایران باز کرد، اشاره ی ‏مختصری خواهم داشت.‏

زمان زندگی صبا – یا به عبارت بهتر، سال هایی که با جنبش مشروطه آغاز و با آشوب های 1357 خورشیدی به ‏پایان می رسد – می توان عصر شکوفایی و پویایی دانش و فرهنگ و هنر (به مفهوم عام کلمه) در ایران به شمار آورد. ‏

صبا با اینکه استاد موسیقی بود، ولی با استادان شعر و ادب هم عصر خود هم دوستی نزدیکی داشت. همسرش دختر ‏عموی نیما یوشیج بود و خودش با کسانی چون ملک الشعراء بهار و محمّد حسین شهریار،اُنس و الفتی صمیمانه داشت. ‏

شبی هر سه راه میخانه ای در خیابان پهلوی را پیش می گیرند، تا به قول ملک الشعراء بهار: «بگرد ای جوهر ‏سیّال در مغز «بهار» امشب / سرت گَردَم خلاصم کن ز دست روزگار امشب». هر سه، در میخانه،
دور میزی می ‏نشینند. به گونه ای که شهریار رو به در ورودی میخانه قرار می گیرد.‏

در آن سال ها، بر در ورودی میخانه ها، پرده ی ضخیمی می آویختند تا حضور مشتریان داخل آن از دید رهگذران ‏بیرون پنهان بماند. بر حسب اتفاق در همان ساعت، مگو شوهر «پریا» (معشوقه ی شهریار) هم برای خرید مواد غذایی داخل آن جا بوده است و چون دیر می کند، «پریا» ‏پرده را بالا می زند تا شوهرش را صدا بزند. در همین لحظه چشم شهریار به او می افتد و آتش آن عشق دیرین و جان سوز که زندگی ‏و جوانی شهریار را به خاکستر نشانده بود از نو شعله ور می شود. شهریار بی درنگ قلم بر می دارد و روی قوطی سیگاری که در جلوش بود، این ‏شعر را می نویسد: «ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن؟ / در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی»، و روز بعد ‏ابیاتی را به آن اضافه می کند که غزلی با مَطلَع زیر از آب در می آید:‏

شهریار: «شمع ام تمام گشت و فروغ ستاره مرد / چشمی نماند شاهد شب زنده داریم».

‏«ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی؟،
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی؟!»‏

من با شعر شهریار بزرگ شده ام و هنوز هم تمامی «حیدر بابایه سلام» را از حفظم و سعادت آشنایی با مرحوم لطف الله ‏زاهدی (پدر خانم شهلا زاهدی و از دوستان صمیمی شهریار) را هم از نزدیک داشته ام، درنتیجه مطالبی را که در باره ی درباری ‏بودن همسر «پریا» و یا مدّاحی شهریار، بر سر زبانهاست و در اینترنت هم منتشر شده است، ابداً تأیید نمی کنم و علّت سروده شدن آن مدح گویی را – ‏چون اجازه ندارم – به عهده ی
پسر و دیگر افراد خانواده ی خود شهریار وا می گذارم. همین قدر می گویم که شهریار در ‏سال 1357 بیش از 75 سن سال داشت و آوازه شهرتش از مرز ها گذشته بود، و نیازی نداشت که  برای کسب شهرت و یا ثروت ‏به مدیحه سرایی آخوندی روی بیاورد.‏

ملیجک

در بالا اشاره کردم که «ملیجک» تَلَفُّظ کُردی گروسی«ملیجه» است و ای بسا شما هم این کلمه را به همین صورت و ‏به مناسبت های مختلف شنیده باشید. ‏

‏«اَمینه اَقدَس» دختر کُردی بود از اهالی گرّوس که به عنوان خدمتکار به دربار ناصرالدین شاه قاجار راه یافت و به ‏علّت شیرین زبانی و داشتن هوش سرشار مورد تَوَجُّه قرار گرفت تا جایی که به عقد شاه در آمد و به زن سوگلی ناصرالدین ‏شاه مُبدّل شد. «اَمینه اَقدَس»، پسر برادر خردسالی داشت که او را به طور پنهانی و دور از چشم درباریان وارد حرمسرا کرده ‏بود. روزی که ناصر الدین در ایوان ساختمانی نشسته بود، همین پسر خردسال دست شاه را میگیرد و می گوید «ملیجک، ملیجک» و او را از جایی که نشسته بود برای دیدن ‏گنجشک ها بیرون می برد (روایت ها مختلف است و ذکر آن هم اهمیتی از نظر تاریخ ندارد). به محض بیرون رفتن شاه، سقف ‏ایوان فرو می ریزد و بدینسان آن پسر بچه از آن موقع به ملیجک (بعد ها عزیزالسلطان) ملقب می شود و بعد از ازدواج هم اسم پسر خود ‏را ملیجک می گذارد (ملیجک اوّل و دوم).

مرگ «اَمینه اَقدَس» ناصر الدّین شاه را به شدّت متاثرکرد تا جایی که بیشتر شب های جمعه به سر قبرش در شاه ‏عبدالعظیم می رفت و خودش هم در شعری می گوید: «چه خوش بوَد که بر آید به یک کرشمه دو کار  
/ زیارت شه عبدالعظیم و دیدن ‏یار». ‏

 

2 دیدگاه‌

  1. بلبل از فیض گل آموخت سخن / ورنه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش. تشویش عزیزانی مثل شما، به من تاب و توان اندیشیدن و نوشتن می بخشد

  2. Parvin kalhori گفت:

    باسلام وعرض ادب خدمت استادگرانقدر…باخواندن مطالب بسیارجذاب وآموزنده شمابزرگوار، به تاریخ کشورم وفرهیختگان ایران بیش ازگذشته می بالم. ممنون ماراازتجربیات و ‌خاطرات خودبهره مندمی نمایید. باتشکر🙏🏻

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *