ریشه های زبان شناختی واژه «ایران» در کلام دکتر حسن انوری
دکتر حسن انوری
اشاره: روز دوشنبه، دهم تیرماه، بیستونهمین نشست ماهانه ی فرهنگستان زبان و ادب فارسی برگزار شد. در این نشست دکتر حسن انوری، عضو پیوسته ی فرهنگستان زبان و ادب فارسی، در موضوع «ایران و جهان ایرانی» سخنرانی کرد. آنچه در ادامه آمده، متن کامل سخنرانی دکتر انوری در بیستونهمین نشست ماهانه ی فرهنگستان زبان و ادب فارسی است.
تلفظ ایران از کجا آمده است؟ خاستگاه ایرانیان بنا بر اوستا، ائیریانم وئجو (airyanəm vaējo) است که در زبان پهلوی ēranvej ایرانویج شده است. اوستا در بخش وَندیداد از جایی به نام ایران ویج نام میبرد که مرکز اصلی ایرانیان است. واژه ی ایرانویج واژه ی مرکبی است که از دو جزء ترکیب یافته است: جزء نخست آن ایران و جزء دوم آن ویچ است. ویچ به معنی تخمه و نژاد است؛ ازاینرو، ایرانویچ به معنی تخمه و نژاد ایرانیهاست. هنگامی که جایی به این نام نامیده میشود بهناچار میبایستی آنجا جایگاه نژاد ایرانی باشد و ایرانیان از آنجا برخاسته باشند.
اکنون باید دید ایرانویچ از نظر جغرافیایی در کجا واقع شده است. در وَندیداد که بخشی از اوستاست چنین آمده است: «نخستین جا و سرزمینی که من، اهورامزدا، آفریدم ایرانویچ بود که از رود ونگوهی دائیتی آبیاری میشود. اهریمن پر مرگ در آنجا مار آبی و زمستان دیو آفریده است. در آنجا ده ماه زمستان و دو ماه تابستان است». (وَندیداد: فَرگَرد یکم). معلوم میشود که خاستگاه ایرانیها جای سردی بوده است که از آنجا به خاطر سرما و به سبب نداشتن چراگاه کوچ کردهاند. درباره ی جای جغرافیایی ایرانویچ بعضی دانشمندان آن را در آسیای مرکزی میدانند و آن را در خوارزم جست و جو میکنند. نوشته ی دیگری هم که این فرضیه را تأیید میکند این است که در وَندیداد آمده که ایرانویچ در کنار رود ونگوهی دائیتی واقع شده، و در متون پهلوی، رود ونگوهی دائیتی همان وَهْرود است که رود جیحون باشد. ایرانیان که به فلات ایران کوچ کردند این فلات را هم ایران نامیدند؛ الا اینکه لفظ ایران در اوستایی به صورت airya و در فارسی باستان ariya و در سانسکریت بهصورت آریه آمده است، در اوستا هم نام قوم ایرانی است و هم به معنی نجیب و شریف است.
واژه ی اوستایی airya در زبان پارتی aryan و در پهلوی ساسانی ērān شده است. همین واژه به صورت انیران aniran در پهلوی و در شاهنامه به معنی غیر ایرانی و غریبه و خارجی است. در یادگار زَریران که احتمال دارد در اواخر دوره ی اشکانی تألیف شده باشد، واژه ی ēranšahr به معنی کشور ایران آمده و در دوره ی ساسانی شیوع عام داشته است (برای اطلاع بیشتر درباره ی واژه ی ایرانویچ رجوع شود به کتاب ایرانویچ، نوشته ی دکتر بهرام فرهوشی، از انتشارات دانشگاه تهران). ایران در کتیبههای ساسانی نیز به کار رفته است. در کتیبه ی اردشیر بابکان به فارسی میانه، یعنی پهلوی، بهصورت ēran و به پارتی aryān، در کتیبه ی شاپور اول، پهلوی ēran و پارتی aryān. بعد از شاپور اول در کتیبههای نِرسی، شاپور دوم و شاپور سوم نیز این سَبک تکرار میشود (یادداشت خانم دکتر بدرالزمان قریب)، اما ایران در دوره ی اسلامی به سرزمینی که مرز شرقی آن رود سند در پاکستان امروزی و کوههای هندو کُش در شرق و رود جیحون در غرب و کوههای قفقاز در شمال غربی و کرانههای دریای مدیترانه در غرب بوده است، اطلاق شده. و اینک شواهد این معنی و ایران در متون قدیم فارسی.
داستان امیر بو جعفر از خاندان لیث صفاری با ماکان کاکی در تاریخ سیستان آمده است. او بر ماکان ـ که مورد غضب نصر بن احمد، پادشاه سامانی بود ـ غلبه کرد و بدین مناسبت روزی پادشاه سامانی مجلس بزرگی ترتیب داد. رودکی وصف مجلس را در قصیده ی معروف خود به مطلع:
مادر می را بکرد باید قربان،
بچه ی او را گرفت و کرد به زندان
چنین آورده است:
مجلس باید بساخته مَلِکانه،
از گل وَز یاسمین و خْیْری اَلوان،
نعمت فردوس گُستریده ز هر سو،
ساخته کاری که کس نسازد چونان،
جامه ی زرّین و فرشهای نو آیین،
شُهره ریاحین و تختهای فراوان.
یک صف میران و بَلعمی نشسته،
یک صف حَرّان و پیر صالح دهقان،
خسرو بر تخت پیشگاه بنشسته،
شاه مُلوک جهان امیر خراسان،
تُرک هزاران بهپای پیش صف اندر،
هریک چون ماه بر دو هفته دُرفشان.
این مجلس باشکوه به فرمان پادشاه سامانی و به افتخار امیر بو جعفر، به مناسبت غلبه ی او بر ماکان کاکی ترتیب یافته بود. چنانکه رودکی پس از وصف مجلس، که نقل شد، میگوید:
خود بخورَد نوش و اولیاش هَمیدون،
گوید هریک چو می بگیرد شادان،
شادی بو جعفر احمد بن محمّد،
آن مه آزادگان و مَفْخَر ایران.
مراد ما همین بیت اخیر است. رودکی پادشاه سامانی را امیر خراسان نامیده و ابو جعفر احمد بن محمد، امیر سیستان را مَفْخَر ایران دانسته است. معلوم میشود از نظر گوینده ی این اشعار هم سیستان و هم خراسان بزرگ که مرکز آن بخارا بوده، جزء ایران به شمار میرفته است و نیز دانسته میشود لابد که هم پادشاه سامانی و هم ابو جعفر و هم کسانی که در آن مجلس نشستهاند، از جمله بلعمی، ایرانی هستند. باز در تأیید این سخن، بیتی است از ابو شکور بلخی، شاعر معاصر سامانیان و مَدّاح نوح بن نَصْر سامانی، که در مدح این پادشاه میگوید:
خداوند ما نوح فرخنژاد،
که بر شهر ایران بگسترد داد.
از این بیت نیز معلوم میشود که پادشاه سامانی، خود را پادشاه ایران میدانسته است که مَدّاح او، یعنی ابو شکور بلخی، او را بدین صفت خوانده است. اگر پادشاه سامانی ایرانی است پس طبعاً درباریان او از جمله خود ابو شکور بلخی نیز ایرانی بودهاند.
بیاییم به دربار غزنویان. عُنصری ملکالشعرای دربار سلطان محمود غزنوی است و در مدح او قصیده ی بلندی دارد به مطلع:
قوی ست دین محمّد به آیت فُرقان،
چنانکه حجت سلطان به رایت سلطان.
ضمن آن میگوید:
حِصار و نعمت از آن کشور قوی بِسْتَد،
به یک چهار یک از روز خسرو ایران.
باز در قصیده ی دیگری در مدح محمود او را شاه ایران مینامد:
همیشه گنج و کاخ شاه گیتی،
به وافِر مال و نعمتهای اَلوان،
یکی پیراسته ست از بهر زائر،
یکی آراسته ست از بهر مهمان،
برهنه شاعر و درویش زائر،
در ایران از عطای شاه ایران،
یکی دیبا فرو رَیزد به رِزْمِه،
یکی دینار بر سنجد به قپّان.
همین عنصری در قصیدهای در مدح احمد حسن میمندی، وزیر نامدار محمود و مسعود، او را کدخدای کشور ایران مینامد:
دل نگه دار ای تن از دردش که دل باید تو را،
تا ثنای کدخدای کشور ایران کنی.
به دیوان همکار نامدار عنصری، فرخی سیستانی نگاهی میاندازیم، در مدح محمود میگوید:
به فرخی و به شادی و شاهی ایران شاه،
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه.
باز در جای دیگر:
یمین دولت عالی امین ملت باقی،
نظام دین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران.
باز در جای دیگر:
خداوند ما شاه کشورستان،
که نامی بدو گشت زاولستان،
سر شهریاران ایرانزمین،
که ایران بدو گشت تازهجوان.
شاه غزنوی به فرخی اسبی میبخشد. فرخی میگوید:
من ز شادی بر آسمان بَرین،
نام من بر زمین دهان به دهان،
این همی گفت فرخی را دی،
اسب دادهست خسرو ایران.
فرخی در مدح ابوبکر حصیری:
هستند ز نیم روز تا شب،
در خدمت او مهتران ایران.
باز فرخی در مدح ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین، برادر سلطان محمود، میگوید:
میر جلیل سید ابو یعقوب
یوسف برادر مَلِک ایران
نیز در مدح حَسَنَک وزیر:
خواجه ی سید وزیر شاه ایران بوعلی،
قبله ی اَحرار و پشت لشکر و روی گهر.
و همین شاعر در مدح مسعود غزنوی وقتی که ولیعهد بوده است:
این همی گفت خدایا دل من شادان کن،
به مَلِکزاده ی ایران مُلک شیر شکر.
در همان قرن پنجم بیاییم به شمال غرب ایران نگاهی به دیوان قطران تبریزی بیفکنیم. او شاه ابو الخلیل از خاندان شَدّادیان گنجه ی قفقاز را مدح میکند و ضمن آن میگوید:
تو سالار دلیرانی تو شاهنشاه ایرانی،
هم از دل فضل بیعیبی هم از تن فخر بیعاری.
پس گنجه، قسمتی از قفقاز، از نظر ساکنان آن در قرن پنجم و از نظر شاعر مَدّاح و طبعاً از نظر خود شاه، ایران دانسته میشده است. باز در این منطقه به جلوتر میآییم. در حوزه ی عُلیای رود ارس خاقانی شروانی را میبینیم که ابو المظفر شِروان شاه اَخَسْتان را مدح میکند و میگوید:
فرمانده اسلامیان، دارای دوران اَخَسْتان،
عادل تر بهرامیان، پرویز ایران اَخَسْتان.
برویم به جایی که امروز جزو پاکستان است و پادشاهان اخیر غزنوی اغلب بر آن سرزمین حکومت کردهاند. مسعود سعد سلمان را میبینیم که در مدح ملک محمود ابراهیمبن مسعود میگوید:
الا ای باد شَبگیری گذر کن سوی هندوستان،
که از فرّ تو هندوستان شود آراسته بُستان،
به هر شهری که بگذشتی به آن شهر این خبر میده،
که آمد بر اثر اینک رکاب خسرو ایران؛
ملک محمود ابراهیم بن مسعود محمود آنک،
چو او شاهی در این نسبت بنارد گنبد گردان.
بیاییم به ایران در شاهنامه. ایران در شاهنامه آشنا ترین نامی است که خواننده با آن روبهرو میشود و بیش از هشتصد بار در سراسر شاهنامه تکرار شده است. این نام در شاهنامه به کجا اطلاق شده و مرزهای ایران در شاهنامه کجاست؟ از آنجا که ایران در شاهنامه بعضاً به پایتخت و مرکز کشور اطلاق شده، بعضاً ابهامی در کاربرد آن دیده میشود. نخستین بار که در سلسله روایات شاهنامه نامی از ایران به میان میآید و به عنوان سرزمینی در مقابل سرزمین دیگر قرار میگیرد در زمان پادشاهی جمشید است. پیش از آن در زمان کیومرث، هوشنگ و طهمورث از ایران نام برده نشده و از اینان مطلق پادشاه یا پادشاه جهان یاد شده است؛ چنانکه هوشنگ میگوید:
که بر هفت کشور منم پادشا،
جهاندار پیروز و فرمانروا (ج1 ص33).
در روزگار جمشید نیز نامی از ایران برده نمیشود، مگر در اواخر روزگار او که ضَحّاک در صحنه ی شاهنامه ظاهر میشود و خواننده ی شاهنامه درمییابد که دو سرزمین وجود دارد: ایران و کشور تازیان که با عنوان کنایی دشت سواران نیزهگزار از آن نام برده میشود (ج1 ص43 و 49) و از عجایب آنکه نخستین کسی را که به نام شاه ایران نام میبرد ضَحّاک است:
به شاهی بر او [= ضَحّاک] آفرین خواندند،
وَرا شاه ایرانزمین خواندند (ج1 ص49).
اما اوّلین کسی از ایران که خود را صریحاً ایرانی (= از ایران) مینامد فرانک، مادر فریدون است (ج1، ص59) پس از تقسیم ایران به وسیله ی فریدون در زمان افراسیاب، مرز شمالی ایران مُشَخّص میشود. به این امر چند بار در شاهنامه اشاره هست. افراسیاب تصریح میکند:
زمین تا لب رود جیحون مراست،
به سُغدیم و این پادشاهی مراست (ج3، ص54).
اما مرز شرقی در زمان کیکاوس. در داستان رستم و سهراب معلوم میشود که سَمَنْگان در مرز ایران است. طبق نوشته ی حدود العالم که در اوقاتی تنظیم شده که فردوسی مشغول سرودن شاهنامه است، شهری آباد و جزء طَخارستان یا حوالی آن بوده است. از طَخارستان به سوی جنوب سرازیر شویم به سرزمینهایی میرسیم که تحت فرمان خاندان سام، پهلوان ایرانی است که عبارتاند از کابل و زابل یا زابلستان و سیستان. بهخصوص خاندان سَلْم جایی اقامت داشتهاند که در کنار رود هیرمند بوده است.
اما مرز غربی کجاست؟ چنانکه گفته شد ضَحّاک شاه ایران شده است و پایتخت او بیتالمقدس است. نکته ی دیگر آنکه کاووس به هاماوران و مازندران لشکرکشی میکند. کاووس برای رسیدن به هاماوران و مازندران از سرزمین بیگانه ی دیگری عبور نمیکند، پس باید نتیجه گرفت که هاماوران و مازندران هممرز ایران دانسته میشده. توضیحاً عرض میکنم که مازندران شاهنامه مازندران فعلی نیست، بلکه در غرب ایران بوده. چنانکه در مقدمه ی شاهنامه ی ابومنصوری آمده شام و یمن را مازندران خواندهاند و نیز در این مقدمه آمده که ایرانشهر از رود آموی است تا رود مصر (گزارش کنگره ی فردوسی، ص40) بدین ترتیب استنباط حدود ایران از متنهای قدیمی را شاهنامه و بهخصوص مقدمه ی شاهنامه ابومنصوری تأیید میکند.
اگر بخواهیم از دواوین شاعران، که در موضوع مورد بحث سَنَد بلا معارضی هستند، همه ی مطالب ازایندست را نقل کنیم خود کتاب و بلکه چند کتاب می شود و یک مقاله جای آن را ندارد و آنچه غرض نویسنده از نقل این مطالب است پاسخ به این پرسشهاست که آیا پادشاهان سامانی خود را ایرانی نمیدانستهاند؟ آیا وزیران و درباریان آنان ایرانی نبودهاند؟ آیا وقتی عنصری محمود را شاه ایران مینامد خود را غیر ایرانی میدانسته است؟ آیا وقتی مسعود سعد سلمان، شاه غزنوی را که حوزه ی حکومتش بیشتر در جایی است که امروز پاکستان نامیده میشود، شاه ایران مینامد آن شاه و خود شاعر ایرانی به شمار نمیرفتهاند؟ آیا وقتی رودکی امیر بو جعفر از خاندان لیث صفاری را در حضور شاه سامانی، مَفْخَر ایران مینامد، مفهوم آن این نیست که هم شاه و هم وزیر، یعنی بلعمی، و هم شاعر، همه ایرانی هستند؟ پاسخ این پرسشها مبرهن است و پاسخ به کسانی است که جهان ایرانی را با مرزهای جغرافیایی ایران فعلی یکی میگیرند و نه تنها به خود، به تاریخ هم جفا میکنند و افزایش خلط مباحث تاریخی را باعث میشوند. ما به این دوستان آنچنان نگاه نمیکنیم تا کسانی که نام خلیج فارس را بنا به اغراض سیاسی دگرگون میسازند، بلکه عمل اینان را بیشتر از سر ناآگاهی تاریخی میدانیم. بههرحال، باید توضیح دهیم که ایران، امروزه دو مفهوم دارد:
یکی ایران محصور در درون جغرافیای سیاسی فعلی است و دیگر جهان ایرانی که خوشبختانه دانشمندان از رشتههای علمی بهویژه زبانشناسان ـ منظور بیشتر زبانشناسان فرنگی است و الّا زبانشناسان ایرانی که جای خود دارند ـ حدود واژه را نگه میدارند و مثلاً از اطلاق نام ایرانی بر زبانهای سُغدی، سکایی، خوارزمی، آسی، پشتو و غیره که امروزه در خارج حوزه ی جغرافیایی فعلی ایران است ابا نمیکنند.
در واقع این زبانها به جهان ایرانی تعلق دارند. همچنان که نمیتوان زبان خوارزمی را ـ به مناسبت آنکه امروزه ترکان بر آن منطقه سُلطه دارند ـ از زبانهای ترکی دانست، مسعود سعد سلمان را هم نمیتوان یک شاعر پاکستانی نامید یا رودکی را به بهانه ی اینکه اهل سمرقند بوده و سمرقند امروزه جزء ازبکستان است، شاعر ازبکی گفت؛ یا مانی را که بهصِرف اینکه در بابِل متولد شده و بابِل امروزه جزء عراق است، او را پیغمبر عراقی نامید. جهان ایرانی در روزگاران گذشته از نظر جغرافیایی و سیاسی و فرهنگی یک سرزمین به شمار میرفته و امروز پاره،پاره شده و هر پارهای به نامی نامیده شده است، ولی سخن این است که نام امروزی را نمیتوان بر تاریخ تحمیل کرد. این مسئلهای عاطفی و احساسی نیست، بلکه موضوعی علمی است. این سخن را اولاً در پاسخ کسانی نوشتم که بر استاد ذبیحالله صفا ایراد می گیرند که چرا رودکی و امثال رودکی را در کتاب خود آورده، رودکی که ایرانی نیست. رودکی را باید در کتابی آورد که نامش باشد تاریخ ادبیات در ازبکستان! و ثانیاً در پاسخ کسانی چون آن نیکمرد افغانی که در زمان رضا شاه پهلوی، وقتی وزارت خارجه ی ایران نام پرشیا را در خارج از ایران، به ایران تبدیل کرد، اعتراض کرد که ایران ما هستیم شما چرا اسم تان را ایران قرار میدهید. نیکمرد افغانی در واقع درست گفته، وقتی محمود غزنوی شاه ایران و عنصری و فرخی و … ایرانی باشند سرزمین آنها چرا نباید ایران نامیده شود. اگر اسامی را به اغراض سیاسی نیالوده بودند، قسمت عُلیای رود ارس هم الان «اَران» بود نه آذربایجان. از سال 1922 میلادی، در این هشتاد [سال] اخیر، این اسم جعلی را بر آن سرزمین تحمیل کردند. آذربایجان، قسمت سُفلای رود ارس است و بوده است و خواهد بود که یادگار آتورپتگان، سردار نامدار هخامنشی است. و این نکته هم گفتنی است که نیاکان ارانی هم ایرانی بودهاند و خود را ایرانی میدانستهاند، چنانکه در شعر منقول از قطران و خاقانی دیدیم، و لفظ اَران خود با ایران همریشه است.
غرض از این سخنان افتخار به داشتن سرزمینهای گسترده و کهن ایرانی نیست، و نیز طبعاً این هم نیست که روزی ایران، افغانستان، و تاجیکستان یکی شوند و چون کشورهای اروپایی اتحادیهای تشکیل دهند؛ چرا که هر کدام با هزاران درد بیدرمان دست به گریبان هستند. پیداست که آرزوی همه ی ما این است که روزی فرا رسد که این کشورها بر دشواریهای داخلی و خارجی چیره شوند، بیسوادی و بیماری را ریشهکن کنند، با جهان متمدن همگام گردند و در آن روز چون کشورهای اروپایی با شرط تساوی حقوق، اتحادیهای تشکیل دهند. در آن روز طبعاً میان مردم این کشورها، که همه از یک آبشخور تاریخی بهره میجویند و دارای علایق فرهنگی مشترک هستند، ارتباطات، بیشتر خواهد شد. مردم ایران برای سیر و گردش بهجای اروپا و آمریکا به بخارا و سمرقند خواهند رفت و مردم سمرقند و بخارا شیراز و اصفهان را بر مسکو و پترزبورگ ترجیح خواهند نهاد.
از آنجا که ایران در مفهوم جهان ایرانی در چهار راه عالم واقع شده، از زمانهای بسیار قدیم نه تنها محلّ عبور و مرور اقوام گوناگون بوده، بلکه مورد هجوم جبّاران و نیز طوایفی که به علت تنگی جا یا عوامل دیگر از جای خود رانده شده بودهاند نیز بوده است و طبعاً در این مهاجرتها و هجومها با اقوام غالب یا مغلوب داد و ستد فرهنگی، بهویژه داد و ستد زبانی نیز انجام میگرفته است. شیوع زبان ترکی در مناطقی از این سرزمین یکی از موارد این امر است. عربها هم وقتی به ایران آمدند در آغاز نیاز به زبان فارسی داشتند و مجبور شدند دفاتر دیوانی را به زبان فارسی همچنان نگاه دارند؛ زیرا عربی، زبان یک قوم بَدَوی بود و آمادگی نداشت که زبان اداری و دیوانی سرزمینهای مفتوحه قرار گیرد. اما همین که آداب کشورداری را از وزراء و دیوانیان ایرانی یاد گرفتند زبان عربی را در دیوانها جایگزین زبان فارسی کردند و کسانی که بعدها در صدد برگردان عربی در دیوانها به فارسی شدند متهم به بیسوادی و عربیندانی شدند. یکی از اینان ابوالعباس فضلبن احمد، وزیر محمود غزنوی بود که عُتبی درباره ی او مینویسد:
و وزیر ابوالعباس در صناعت دبیری بضاعتی نداشت و به مُمارست قلم و مُدارست ادب ارتیاض نیافته بود. در عهد او مکتوبات دیوانی به پارسی نقل کردند و به بازار فضل کاسد شد.
اما جفا هایی که در این اواخر به زبان فارسی شد قصه ی دردناکتری است. در افغانستان که مَهد زبان فارسی است و روزی در غزنین چهارصد شاعر فارسیزبان در دربار محمود به فارسی قصیده میسرودند، در زمانهای اخیر زبان محلی پشتو را که فاقد ادبیات قدیم است به معارضه با زبان فارسی وارد عرصه کردند و اصطلاحات علمی و اداری را بهجای اینکه از این زبان قدیم با سابقه ی هزار و دویست ساله اقتباس کنند، از آن زبان محلی گرفتند.
اما جفایی که در دوران حکومت شوروی بر ازبکستان و تاجیکستان رفت دو سویه بود؛ هم از طرفداران زبان ترکی بود و هم از سوی روسها. در شهر بخارا که روزی رودکی سمرقندی، آدمالشعرای شعر فارسی، قصاید غَرّای خود را به زبان فارسی در دربار سامانی میخواند، کار به جایی رسید که برای کسانی که به زبان فارسی سخن میگفتند جریمه تعیین کردند و بدتر از این، اینکه خط را ابتدا در سال 1929 به لاتین و در سال 1940 به روسی تغییر دادند و باعث آمدند که نسل جدید بهکلی از نسل قدیم و از فرهنگ قدیم بریده شود و امکان آشنایی با فرهنگ و میراث نیاکان از میان برداشته شود و نتیجه آن شد که ایرانی با ایرانی (به مفهوم آنکه در جهان ایرانی زندگی میکند نه در محدوده ی جغرافیای سیاسی فعلی) و هم به مفهوم از جدید با قدیم با هم بیگانه شوند.
شصت سال پیش از این استاد دکتر پرویز ناتل خانلری مقالهای در مجله ی سخن (فروردینماه 1332) با عنوان «همسایگان ناشناس» نوشت و از این درد نالید و آنجا گفت: «[زمانی بود] که میان ایران و افغانستان و آسیای مرکزی جدایی نبود، پیشهور هنرمند اصفهانی در غزنین و سمرقند کاخها میساخت و نقاش تبریزی در هرات هنر میفروخت…» و غرض از این نقل آن است که بگوییم امروز دیگر آن شصت سال پیش نیست که فقط گله و شکایت کنیم و دست روی دست بگذاریم. نیروی قهر شوروی از میان رفته است و از سوی دیگر فناوری باعث شده است که ارتباطات گسترش پیدا کند و اگر قصوری هست نتیجه ی نابخردی خود ماست. امروز، روز پیدا کردن همدیگر است. ایرانی (در مفهوم شهروند جهان ایرانی) باید ایرانی را پیدا کند و این پیدا کردن و آشنا شدن کار فرهنگی میخواهد. کار سیاسی هم میخواهد، اما چون ما اهل سیاست نیستیم و نیز از این سیاستبازان انتظاری نمیرود که در این وادی کاری از دستشان برآید، باید به اهل فرهنگ پناه ببریم.