دریاچه

من در کنار دریاچه لمان در ژنو

نوشته ی: آلفونس دو لامارتین

ترجمه ی: شادروان شجاع الدین شفا

مرحوم شجاع الدین شفا

مرحوم شجاع الدین شفا- از ترجمه های شیوای او از «نغمه های شاعرانه» و «آهنگ های شاعرانه» می توان نام برد.

«توضیح: منظور از دریاچه، دریاچه ی لِمان Leman در ژنو (سویس) است. لا مارتین در سفری به ایتالیا عاشق دختری به نام گرازیلا Graziella از اهالی ناپل شد. پس از بازگشت به ژنو، روزی قاصدی نامه ای برای او آورد ولی منتظر نماند تا لا مارتین را ملاقات کند و نامه را روی میز گذاشت و رفت. و طی یادداشتی که به جا گذاشته بود  نوشت: چون این نامه حاوی خبر خوشی نیست ازینرو نخواستم شما را ببینم.

نامه، از گرازیلا بود که در آخرین لحظات زندگی اش خطاب به لا مارتین نوشته نود و دسته ای از موی سر خود را – که لا مارتین دوست میداشت – ضمیمه نامه کرده بود. ر. پ.»

از این قرار، ما که در میان این ظلمت جاودانی، بی آنکه قدمی باز پس نهیم پیوسته بسوی سواحل تازه ‌ای در  حرکتیم، آیا هرگز نخواهیم توانست در روی این اقیانوس بیکران زمان، لختی لنگر اندازیم و توقف کنیم؟

ای دریاچه! هنوز سال، گردش خود را به پایان نرسانده است. و اکنون مرا بنگر که آمده ام تا به تنهایی در کنار امواج عزیزی که او آرزوی بازدید آنها را به دنیای دیگر برد، روی تخته سنگی که بارها بر روی آن نشسته ‌اش دیدی، بنشینم!

آن روز نیز تو همین گونه در زیر تخته سنگ های عظیم می ‌خروشیدی. آن روز نیز به همین سان امواج خود را بر سینه کوه پیکر آنان می ساییدی. آن زمان نیز همینطور موج های کف آلوده خویش را بر پاهای نازنین او نثار می ‌کردی. بیاد داری؟ یک شب من و او به آرامی روی آب های تو پارو میزدیم. در زیر آسمان و در روی آب هیچ صدایی بجز نوای پاروی کرجی بانان که به ملایمت امواج خوش آهنگ ات را بر هم میزدند شنیده نمیشد.

ناگهان از ساحل شیفته آهنگی که به  گوش جمله جهانیان ناشناس بود برخاست. امواج با دقت تمام گوش فرا دادند و آنگاه صدایی که در نزد من بسی عزیز است چنین گفت:

«ای زمان! اندکی آهسته تر رو. ای ساعات وصال از حرکت بایستید. بگذارید لذت شیرین ترین روز های عمر خویش را بچشیم.

«بسیار تیره روزان دست به سوی شما دراز کرده اند و آرزوی مرگ میکنند. بروید و بر آنان بگذرید و ایام محنت شان را  زودتر به پایان رسانید. بروید و نیک بختان را فراموش کنید.

«ولی افسوس! بیهوده لحظه ‌ای چند از زمانه فرصت می‌ طلبم، زیرا دور زمان از دست من میگریزد. به شب میگویم: آهسته‌ تر بگذر، و سپیده بامدادی سر بر میزند!

«پس همدیگر را دوست بداریم. دوست بداریم و حالا که عمر چنین به شتاب میگذرد از لذاّت زندگی بهره بر گیریم زیرا نه انسان مغروق را پناهگاهی است و نه دریای زمان را کرانه ‌ای. عمر میگذرد و ما را همراه خود به سوی نیستی میکشاند!»

ای روزگار حسود! آیا ممکن است این لحظات مستی که در آنها فرشته عشق به کام ما باده ی سعادت میریزد با همان شتاب ایام تیره بختی از بر ما گذر کنند؟ آیا نمی توانیم لااقل اثری از این لحظات در نزد خود نگاه داریم؟ آیا این روزگار خوشی برای همیشه از دست ما میرود و این دوران شادمانی برای ابد ناپدید میشود؟ آیا راستی این زمانه ‌ای که روزی اینهمه را به ما داد و روزی نیز باز میگیرد، دیگر باره آنها را به ما عطا نخواهد کرد؟

ای ابدیت، ای نیستی، ای گذشته، ای گرداب های تیره! با این روزهایی  که در کام خود میبرید چه میکنید؟ آخر سخنی بگویید! آیا روزی این لذاّت بیمانند را که بدین بی رحمی از ما میربایید به ما باز پس خواهید داد؟

ای دریاچه ، ای صخره ‌های خاموش، ای غارها، ای جنگل تاریک، که روزگار با شما بر سر مهر است و پیوسته از نو جوان تان میکند، از این شب لااقل یادگاری در دل نگاه دارید.

ای دریاچه زیبا! بگذار این خاطره دلپذیر در آرامش و در خشم تو، در تپه‌ های خندان سواحل تو، در کاج های سیاه تو و در صخره ‌های وحشی تو که بر روی امواج سایه افکنده‌اند باقی بماند.

بگذار نسیم فرح‌ بخشی که میلرزد و میگذرد، زمزمه امواج لاجوردی تو که به ساحل میخورند و باز میگردند، اختر فروزانی که سطح تو را با نور لطیف خویش سیمین میکند، بادی که مینالد و شاخه ‌ای که آه از دل بر میکشد، هوای عطر آگین تو و هر آنچه که میتوان شنید و دید و بویید همه بگویند: «همدیگر را دوست داشتند».

من در کنار دریاچه لمان در ژنو

من در کنار دریاچه لمان در ژنو (سویس) منزل مرحوم جمال زاده در سمت چپ من قرار داشت.

N/A

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *