من هم قالیچه تکوندم …
ضرب المثلی عامیانه ی کرمانی می گوید: «لب بون اومدی قالیچه تکوندی / قالیچه ات گرد نداشت خودتو نموندی». بون = بام / تکوندی = تکاندی / نموندی = نمایاندی.
این مثل در باره کسانی بر زبان می آید که قصد خود نمایی دارند و یا بدون داشتن چیزی در چنته اظهار فضل می کنند.
سالی که وبلاگ نویسی مد شد، من هم برای عقب نماندن از قافله ی وبلاگ نویسان و قلم به دستان، وبلاگی راه انداختم و عنوان «به یاد تکاب » (به یاد شهر زادگاهم) به آن دادم. ولی به عللی که ذکر آن در اینجا -تکرار مکررات است – و آن را قبلاً در جای دیگری توضیح داده ام؛ لقای وبلاگ نویسی را (البته به فارسی) به عطایش بخشیدم و به قول کشتی گیر های باستانی کار لـــُنگ مان را بردیم و پشت دروازه های مادرید انداختیم و آرد ها را الک کرده و بیخته، غربیل مان را گــَل میخ آویختیم.
حال دو سه ماهی است – عزیزانی که پیوسته در حقّ من لطف داشته و دارند – با پیام های گلایه امیزی نوشته اند که از من انتظار طاقچه بالا گذاشتن را نداشته اند؟!. و گلایه کرده اند که در گذشته هر چند از گاه، مطالبی از من در بی بی سی، رادیو زمانه، ایران امروز و یا اخبار روز می شنیده اند و یا می خوانده اند. ولی حالا نمی دانند به چه علّت من قلم را غلاف کرده ام؟!!…
در پاسخ، مخصوصاً در پاسخ خلیل عزیز باید بگویم که حدس شما درست نیست. واقعیّت این است که به قول آن ترانه ی محلی شیرازی: «تا بودم سوزن دست تو بودم / خدا میدونه، میون پنجه و شست تو بودم / خدا میدونه. اجل اومد که جون از مو [من] بگیره / ندادم چونکه پا بست تا بودم / خدا میدونه». البته، ما را به سخت جانی خود این گمان نبود. العاقل یکفی بالاشاره …
امروزه ایران عزیز و عزیزان دربند در آن جا، بیش از هر زمان دیگری به وجود ما نیاز دارند.
هنگامی که هشت و یا ده سال پیش هم آن وبلاگ خدا بیامرز را راه انداختم انتقاد های مَحَبّت آمیزی از همین قبیل متوجّه من بود. و چون از من خواسته اید مطالبی از آن وبلاگ را در این جا تکرار کنم. من هم امر شما را اطاعت کرده و تکرار می کنم. ولی با ذکر این توضیح که انتشار مطلب زیر مصادف بود با برگزاری انتخابات و انتخاب این بابا به ریاست جمهوری:
اوج نکبت و حَضیض* عزّت
توجّه: معنی کلمه های مُشَخّص شده با علامت ستاره (*)، در پایان گفتار آمده است.
ز آن نامه ای که دادی، و ز آن شِکـِوه های تلخ،
تا نیمه شب به یاد تو چشمم نخفته است،
ای مایه ی امید من، ای تکیه گاه دور،
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است. ” فروغ فرخزاد “
قربانت گردم، سخت بر من می تازی که چرا در این چند روزه، دم فروبسته و قلم را غلاف کرده و چشم به راه رویداد ها نشسته ام؟! مگر نمیدانی که من و بسیاری مثل من سال هاست که آرد ها را بیخته و غربیل ها را هم گـَل میخ آویخته ایم؟. وانگهی به قول قایم مقام فراهانی:” … بلی قربانت شوم. من قشونی و شمشیر بند نیستم. ادعای رستمی و اسفندیاری هم ندارم، میرزای فقیر مفلوک ترسوی عاجزی هستم؛ از زن می ترسم، از موش می ترسم، از خزه های ته جوی می ترسم…” ولی دیدیم و همانطوری که تاریخ نشان داد که او جز ” زن ” که خواهر محمّد شاه بود، از هیچ چیز دیگر حتی از حاجی میرزا آقاسی – که امام امت بود و صاحب کرامت– و حتی از دولتی هم مثل دولت روس نترسید و جان برسر گفته ها و نوشته های خود نهاد. من هم اگر ترسو بودم، هنگام تحصیل در کلاس پنجم دبیرستان (یعنی در هفده سالگی) با چندر غاز پس اندازی که از فروش گچ و موزاییک به چنگ آورده بودم، کتاب های کسروی را قاچاقی چاپ و منتشر نمی کردم.
انتشار گفتاری تحقیقی در باره ی حاجی میرزا آقاسی جزو برنامه های امسال تابستان من است، که پس از انتشار نوشته ای مستند و عبرت انگیز به نام ” مرده ریگ “؛ در اینترنت قرار خواهد گرفت.
توضیح: « نمونه هایی از سیاستمداری حاجی میرزا آقاسی» در همین سایت دیده شود.
حال که نام آن عالم ربّانی به میان آمد، اجازه بده که پس از یک توضیح گرامری آذری، چند بیتی از شعری را که شاعری به نام محمّد تقی خان کلاه دوز مراغه ایدر توصیف اوضاع و احوال زمان حکومت حاجی میرزا آقاسی سروده است در اینجا بیاورم، تا بدانی که بعضی وقت ها، حوادث تاریخ تکرار می شود.
در زبان ترکی آذری “لَر” بر وزن “زر و یا سر” علامت جمع است مانند “ها” و “ان” در زبان فارسی مثل: قیز (دختر)؛ قیزلر (دختران) و یا ائو (خانه)؛ ائولر (خانه ها). چند بیتی از آن شعر چنین است:
روز بازار کُپک اوغلی و زن قحبه لر است،
هر که زن قحبگی اش بیشتر، او پیشتر است.
دکّه بر دکّه همی تا نگری سِنده بگ است،
کوچه بر کوچه همی تا نگری، فضله لر است.
خان قُلی، جان قُلی لر صاحب شغل و عمل است،
گُؤت وِرَن چرخه نگر، پُشته کِش اُغری* لر است.
خرسواران خوی و خمسه و خلخال و مرند،
هر یکی صاحب اصطبل و یدک چکدیلر است.
کوه لَرزيد و غُريد و يک بچه موش زائيد
بیش از دو ماه بود که قلم ها از چرخش و دل ها از تپش باز ایستاده بود، تا اینکه روز سوم تیر ماه، ” کوه لَرزيد و غُريد و يک بچه موش زائيد.” در عرض این مدّت به قدری لاطائلات خواندم و شنیدم، که دلم از هر چه رسانه، رادیو و تلویزیون و وبلاگ و اینترنت است به هم خورد و یاد شعر ملک الشعرای بهار افتادم که در باره ی روزنامه های روزگار خود گفته است:
لعنت به روز باد و بر این نامه های روز،
وین رسم ژاژخایی* و این قوم ژاژخای.
گفتار مفصلی تحت عنوان – “کباده کشان گود روزخانه ی انقلاب” – (به مناسبت سالگرد هفدهم خرداد ماه سالروز حمله ی اوباش به دانشگاه تهران) نوشته بودم که عمداً منتشر نکردم تا گرد و غبار بخوابد و آن را در عرض دو سه روز آینده، در همین سایت تقدیم حضورتان بکنم . توضیح: «فرستنده های مخفی مخالف رژیم حاکم» دیده شود.
نظر مرا در باره ی اوضاع سیاسی در ماه های آینده پرسیده ای. در پاسخ به سئوال تو باید بگویم که جز آن هالو های پخمه ی پولدار، که یک قبضه وافور در دست در پشت منقلی سنگر می گیرند و به مبارزه می پردازند و یا آن چه گوارا های وطنی که تا در پاتیلی از آبجو غسل نکنند، دهانشان باز نمی شود؛ هیچ عقل سلیمی با قاطعیّت نمی تواند آینده ی اوضاع سیاسی به وجود آمده را پیش بینی کند. من تنها با قاطعیّت می توانم بگویم از روز سوم تیرماه، دوره ی تازه ای از اوج نکبت و حضیض عزت در تاریخ ایران آغاز شد. نظر من هم در باره ی اصلاح طلبان، همان است که چهار سال پیش در پاراگراف پایانی جلد نخست “انکیزیسیون در اسپانیا ” نوشته ام و در این جا تکرار می کنم:
“وجود همین به اصطلاح ” اصلاح طلبان ” بود که باعث طول عمر انکیزیسیون و دوام سلطه ی روحانیان بر جامعه شد. و گرنه مردم عادی خیلی زودتر آن دستگاه را به هم ریخته و کاسه و کوزه ی آن را بر سر حاکمان شیّاد و حلیه گر آن شکسته بودند. مردم معمولی کوچه و بازار از مدّت ها پیش دریافته بودند که نه فقط انکیزیسیون بلکه هیچ نظام دیگر مبتنی بر دین اصلاح پذیر نیست و تنها راه اصلاح آن ؛ کوتاه کردن دست روحانیان از امور اداری و سیاسی کشور و مصادره ی قانونی اموال دم و دستگاه آن ها جهت رفاه جامعه است. تاریخ هم بعد ها ثابت کرد که حقّ با مردم عادی بوده است.”
آن دم که شیپور قضا آغاز زیر و بم کند
من هم مثل تو دادخواست آن عروسک خیمه شب بازی “ایران گیت” را خطاب به دادستانی دادگاه عدل الهی خواندم که نوشته بود: ” آنها که بگونهای بیسابقه با هزينههای دهها ميلياردی از بيت المال، اينجانب و بستگانم را ظالمانه تخريب کردند و آنها که با استفاده زياد از امکانات نظام به صورت سازماندهی شده و نامشروع در انتخابات دخالت کردند. ترديدی ندارم که جزای چنين ظلمی به کشور و مردم و من ، جز خسران* دنيا و آخرت نخواهد بود.”
توضیح: این مطلب از زبان هاشمی رفسنجانی نقل شده است.
در جامعه ای که مرجعی قضایی برای طرح دادخواست چنین فردی آن هم در چنان مقام و موقعیتی وجود نداشته باشد و او برای طرح “شکایت” خود مثل پیر زن ها متوسل به ناله و نفرین بشود؛ نه بر مرده بر زنده باید گریست. و به او نیز که نگران آینده ی و موجودیت خود و خانواده اش است، باید گفت:
آن دم که شیپور قضا، آغاز زیر و بم کند،
سردار افخم خَم کند، سردار اکرم، رم کند.
باقی بقایت، جانم فدایت
حضیض (بر وزن لذیذ): پست ترین نقطه؛ اُغری: دزد؛ ژاژخایی: مُزَخرَف گویی؛ خسران (بر وزن قربان): زیان