مرا به خیر تو امید نیست …
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی* بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بر کـَنند و از ده به در کـُنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت.
سگان در قفای* وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: این چه حرام زاده مردمانند، سگ را گشادهاند و سنگ را بسته!
امیر از غرفه* بدید و بشنید و بخندید.
گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه.
گفت: جامه ی خود میخواهم اگر اِنعام* فرمایی.
امیدوار بوُد آدمی به خِِیر کسان،
مرا به خِیر تو امید نیست، شَر مرسان
سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا ی پوستینی بر او مزید* کرد و دِرًمی چند.
ثنا (بر وزن فنا): ستایش
قفا (بر وزن وفا): پشت سر
عُرفه (بر وزن خفته): پنجره اطاق
اِِنعام: بخشندگی، بخشش
مَزید کرد: بیفزود